شهید دکتر چمران یادداشتهای آمریکا اوایل بهار 1960 نزدیک به یک سال میگذرد که در آتشی سوزان میسوزم؛ کمتر شبی به یاد دارم که بدون آب دیده به خواب رفته باشم و آه های آتشین قلب و روح مرا خاکستر نکرده باشد. خدایا نمیدانم تا کی باید بسوزم؟ تاچند باید رنج ببرم؟ در همه حال، همه جا و همیشه تو شاهد بوده ای؟ عشقی پاک داشتم و آنرا به پرستش ذات مقدس تو ارتباط میدادم؛ ولی عاقبتش به آتشی سوزان مبدل شد که وجودم را خاکستر کرد. احساس میکنم تا ابد خواهم سوخت. شمعی سوزان خواهم بود که از سوزش من شاید بشریت لذت خواهدبرد. خدایا از تو صبر میخواهم و بسوی تو می آیم. خدایا تو کمکم کن. امروز 19 رمضان یعنی روزی است که پیشوای عالیقدر بشریت در خون خودش غوطه میخورد. روزیست که مرا به یاد آن فداکاریها، عظمتها و بزرگواریهای او میاندازد. از او خالصانه طلب همت میکنم، عاشقانه اشک، یعنی عصاره حیات خود را تقدیمش میکنم. به کوهساران پناه میبرم تا در... تنهایی، از پس هزارها فرسنگ و قرنها سال با او راز و نیاز کنم و عقده های دل خویش را بگشایم. خدایا نمیدانم هدفم از زندگی چیست؟ عالم و مافیها مرا راضی نمیکند.مردم را میبینم که به هر سو میدوند،کار میکنند، زحمت میکشند تا به نقطه ای برسند که به آن چشم دوختهاند. ولی ای خدای بزرگ از چیزهایی که دیگران به دنبال آن میروند بیزارم. اگرچه بیش از دیگران میدوم و کار میکنم؛ اگرچه استارحت شب و نشاط روز را فدای فعالیت و کار کرده و میکنم ولی نتیجه آن مرا خشنود نمیکند. فقط به عنوان وظیفه قدم پیش میگذارم و در کشمکش حیات شرکت میکنم و در این راه، انتظار نتیجهای ندارم. خستگی برای من بی معنی شده است، بیخوابی عادی و معمول شده، در زیر با غم و اندوه گویی کوهه استورا شده ام، رنج و عذاب دیگر برایم ناراحت کننده نیست. هرجا که برسد میخوابم، هروقت که اقتضا کند میخیزم، هرچه پیش آید میخورم؛ چه ساعتهای دراز که بر سر تپههای اطراف «بِرِکلی» بر خاک خفتهام و چه نیمههای شب که مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روی تپهها و خاکهای متروک قدم زدهام. چه روزهای درازی که با گرسنگی به سر آوردهام. درویشم، ولگردم، در وادی انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت خارج شدهام؛ چون احساس و آرزویی مانند دیگران ندارم. ای خدای بزرگ، برای من چه مانده است؟ نام خود را بر سر چه باید بگذارم؟آیا پوست و اسخوان من، مشخص نام و شخصیت من خواهد بود؟ آیا ایدهها، آرزوها و تصورات من شخصیت خواهند داشت؟ چه چیز است که «من» را تشکیل داده است؟چه چیز است که دیگران مرا به نام آن میشناسند...؟ در وجود خود مینگرم، در اطراف جست و جو میکنم تا نقطهای برای وجود خود مشخص کنم که لااقل برای خود من قابل درک باشد. در این میان جز قلب سوزان نمییابم که شعلههای آتش از آن زبانه میکشد و گاهی وجودم را روشن میکند و گاه در زیر خاکستر آن مدفون میشوم. آری از وجود جز خود قلبی سوزان چیزی نمیبینم. همه چیز را با آن میسنجم. دنیا را از دریچه آن میبینم. رنگها عوض میشوند، موجودات جلوه دیگری به خود میگیرند.
Design By : Pichak |